محل تبلیغات شما

تمام راه در قطار چشمم به زیبایی های ریز و درشت بیابون بود.دلم می خواست با یه همسفر خوب یه بار این راه رو به یه ماشین آفرود بیام که بتونم هر جایی که دوست دارم توقف کنم و زیبایی هاشو لمس کنم .و یک بار هم خاک رو بغل کنم.دلم می خواد روی خاک آفتاب خورده ی پاک بیابونای بکر دراز بکشم و آرامش بگیرم.چقدر خاک آرامش بخشه.

این وسط ها هم؛ همزمان بعضی جاها رو به چشم جاهای خیلی زیبا برای عکاسی زوج های عاشق یا فیگور های خاص و رویایی  می دیدم و از تصور عکس زیبایی که از آب در میاد لبخند می زدم.

بعد تر حواسم به   چایی های پشت سر همی بود که  مرد روستایی  میانسالی  که جلوتر نشسته بود داغ داغ توی لیوان شیشه ای قندشو خیس می کرد و  می خورد و هی از زندگیش توی ذهنم داستان ساختم.و هی خطوط چهره و صورت آفتاب سوخته اش رو به سختی هایی که توی زندگی کشیده ربط دادمپولای تا کرده شو از جیب پیراهنش در آورد و با احتیاط یه پنج تومنی جدا کرد و برای نوه اش چیپس خرید.

حاج خانوم و حاج آقای بغلی هم دو تا بلبل عاشق بودن!حاج خانوم تسبیح آبی به دست با موبایل پیشرفته ش کلمه بازی می کرد و گاهی از حاج آقاشون کمک می گرفت.حاج آقا یه گوشی قدیمی داشت.موقر و ساکت نشسته بود و هوای خانومشو داشت.بعد تر هم حسابی با هم مشغول صحبت شدن.

من زیر لب آوازی زمزمه می کردم.جواب پسر رو نمی دادم.حوصله ی حرف زدن نداشتم . دو سه دقیقه باهاش بعدا گل یا پوچ بازی کردم.

 کپر ها رو نگاه می کردم.توی روستاهای مخروبه چشمم دنبال حیات یا یه چیز شگفت انگیز بود

.با پسر الویه ای که از نزدیک خونه خریدم می خوردیم.آب انبه ی کنارش منو تا  مکه و  مدینه برد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها